جمعه و دانشگاه و روز پدر
قبل از هر چیز روز پدر رو به بابای خودم و باباعلی و بقیه باباها تبریک میگم و خدا روح همه پدرها بخصوص بابابزرگ محیا رو شاد کنه.. ما که براش روز پدر نماز فرستادیم.. باشه مقبول درگاه حق قرار بگیره.. الان غروب جمعه است.. ساعت یه رفتیم ترمینال تا فرستادنیهای خاله جون رو بگیریم و به راننده آشنامون چیزهایی که براش خریدیم بفرستیم ببره شمال.. بعدش اومدیم دانشگاه تا بابایی بره استخر و ما هم اومدیم سرکار تا کمی به کارامون برسیم تا بابایی برگرده. وااای چه خلوتی حالی میده!!! مغزم وا شده.. بابایی میگه چقدر اینجا شبیه شمال خودمونه.. خداییش من از دوره دانشجویی به اینجا خیلی علاقه داشتم و با درس خوندن و کار کردن تو اینجا حال میکنم. محیا با لباس ج...